به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ سوم اردیبهشت 1358، ساعت 11 سرلشکر محمد ولی قرنی که در منزل شخصیاش به سر میبرد، به هنگام مراجعه به حیاط منزل، از بیرون ساختمان (احتمالاً از ساختمانهای روبهرو) مورد هدف قرار گرفت. صدای فریاد قرنی که میگفت «سوختم»، «سوختم» همسرش را که داخل ساختمان بود، به حیاط کشاند و وی با پیکر غرقه در خون قرنی که میان حیاط افتاده بود، روبهرو شد. ضارب شهید سرلشکر قرنی، یکی از اعضای گروهک محارب و منحرف فرقان به نام حمید نیکنام بود که بعدها دستگیر و اعدام شد.
قرنی سال 1292 خورشیدی، در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. وی در سال 1309 وارد دانشکده افسری شد و در سال 1313 با درجه ستوان دومی، در رسته توپخانه فارغالتحصیل گردید. آخرین سمت ایشان پیش از اخراج از ارتش، ریاست رکن 2 و معاونت ستاد ارتش بوده است. این شغل، باتوجه به موقعت زمانی و وضعیت ارتش پس از کودتای 28 مرداد 1332، شغل بسیار مهمی بوده است. سرلشکر قرنی در فکر کودتا بود و ظاهراً از همه جوانب هم شرایط فراهم شده بود، اما در شگفتی تمام کودتا «لو» رفت و اغلب قریب به اتفاق عواملش، از جمله سرلشکر قرنی دستگیر شدند. قرنی و همکاران و همفکرانش دستگیر و محاکمه شدند. در آغاز صحبت از اعدام قرنی بود، ولی بنا به عللی که هنوز کاملاً معلوم نشده، مانند اینکه حقیقت وجودی لو دهندگان کودتا روشن نشده، دادگاه، سرلشکر قرنی را به اخراج از ارتش و سه سال حبس محکوم کرد. وی در اسفند 1339 از زندان آزاد شد و از آن پس شدیداً تحت مراقبت امنیتی قرار داشت. شهید قرنی به دلیل همکاری با روحانیت در جریان نهضت امام خمینی(ره) مجدد به زندان رفت و در دی ماه سال 45 آزاد شد. شهید قرنی در جریان انقلاب به نیروهای انقلابی پیوست. به هنگام شکلگیری و گزینش اعضای شورای انقلاب که از سوی حضرت امام خمینی (ره) صورت میگرفت، ایشان به عضویت این شورا انتخاب شد. پس از پیروزی انقلاب، بلافاصله، یعنی روز 23 بهمن، سرلشکر قرنی، ضمن اعاده به ارتش با درجه سرلشکری به عنوان رئیس ستاد ارتش انقلاب، با حکم امام خمینی (ره) منصوب شد.
حال با گذشت سالها از آن حادثه تلخ گفت و شنودی با اولین و آخرین آجوان سرلشگر شهید قرنی که در زمان ریاست ستاد کل ارتش جمهوری اسلامی داشتند؛ سرهنگ بازنشسته زمانی صورت گرفته تا زوایای پنهان آن روزگار برای مخاطبین روشن گردد. سرهنگ زمانی سالها در ایران حضور نداشتهاند و در سالهای اخیر به میهن بازگشتهاند.
* آشنایی با تیمسار قرنی
من در نزدیکی منطقه بهارستان و سرچشمه تهران به دنیا آمدم. چون وضع مالی پدرم خوب نبود، منزل خود را زیاد تغییر میدادیم. تا اینکه برای گذراندن کلاس هفتم به مدرسه علامه واقع در سه راه سرسبیل رفتیم. در آن مدرسه با فردی به نام «بیژن سوادکوهی» آشنا شدم. او خواهرزاده شهید قرنی بود. بیژن یک دخترخاله داشت که در رباط کریم درس میخواند و خواهر من در آنجا معلم ورزش بود. زمانی که پی به رابطه من و بیژن بردند این باعث شد که رفت و آمدها خیلی زیاد شود. به طوری که من دیگر یکی از اعضای خانواده آنها شده بودم و شوکت خانم (خواهر شهید قرنی) مرا خیلی دوست داشت. این رابطه به گونهای شده بود که دیگر مانند یک فامیل برای آنها شده بودم. آخر هفتهها دور هم جمع میشدیم و گاهی اوقات تیمسار هم به منزل خواهرشان میآمدند. آن زمان ایشان سرهنگ دوم بودند و چون آجودان شاه بودند، واکسیل زرد میبستند. آن وقت اگر به خواهرزادههای خود 10 تومان هدیه میدادند همان مقدار هم به من میدادند. تیمسار قرنی خیلی شیک و زیبا لباس میپوشیدند.
زمانی که ایشان به عنوان فرمانده تیپ رشت انتخاب شدند، سرهنگ سوادکوهی(شوهر خواهر آقای قرنی) به عنوان رئیس نظام وظیفه رشت انتخاب شد و همه خانواده بیژن به رشت رفتند. به همین دلیل بیژن خیلی تنها شده بود. خواهر آقای قرنی از من خواست تا به رشت بروم و در کنار بیژن بمانم. من کلاس دهم را رد شده بودم و مقطعی را ترک تحصیل کرده بودم و باید سربازی هم میرفتم. پدر بیژن رئیس نظام وظیفه بود، یکسال آماده به خدمت به من داد. در این مدت دیپلم خود را گرفتم. یعنی دو سال تحصیلی را در یکسال خواندم. در مدتی هم که در رشت بودم به دیدن تیمسار قرنی میرفتم. چون خانواده بیژن به دنبال این بودند که فرزندشان در جامعه رشد کند، هر چند وقت ما به دیدن تیمسار میرفتیم. مدرک دیپلم را که گرفتم باید به سربازی میرفتم. از ترس سربازی به تهران آمدم. چون درس ریاضیات را خیلی خوب بلد بودم، دوست داشتم به دبیرستان بروم و مهندس بشوم. با هر دردسری که بود در مدرسه مروی ثبت نام کردم.
در همین روزها، برای تجدید دیدار خدمت مادر تیمسار قرنی رسیدیم. او خیلی به من محبت داشت. وقتی به منزل آنها رسیدیم، تیمسار شادمهر هم آنجا بودند. آن روزها درجه سرهنگ دومی داشتند. او به من گفت: پسر، چه میکنی؟ گفتم: دیپلمم را گرفتهام و در مدرسه مروی ثبت نام کردهام. میخواهم مهندس بشوم. شادمهر گفت: برو پروندهات را از مروی بگیر؛ من فرمانده هنگ دبیرستان نظام شدهام. بیا تا در آنجا ثبت نامت کنم.
شادمهر به دلیل آنکه هوادار مصدق بود به رشت تبعید شده بود. و من در رشت در خانه بیژن با سرهنگ شادمهر آشنا شده بودم. علاوه بر این شادمهر با تیمسار قرنی دوستی و رفاقت نزدیک داشتند.
من علاقه آنچنانی به ارتش نداشتم. اما دیگر نمیخواستم در خانه پدرم باشم. دلم میخواست دستم به جیب خودم برود و مقداری وضع مالیام بهتر شود. از طرفی هم ژست نیروهای ارتش را دوست داشتم. به هر صورت پروندهام را گرفتم و با کلی مکافات نامم را در دبیرستان نظام نوشتند. این اتفاق مربوط به سال 1335 بود.
*امضای شهید قرنی برای ورود به ارتش
آن روزها قانون این بود، افرادی که قصد ورود به دبیرستان نظام داشتند باید یک معرفی نامه از یک درجهدار ارشد، یا یک «امیر ارتش» برای آنها میبردیم.
به بیژن گفتم که یک معرفی نامه از سپهبد قرنی برای من بگیر. او هم گفت: به من چه! خودت به محل کار او برو و بگیر. دایی تو را خوب میشناسد. به هر صورت خودم به آنجا رفتم. با دژبانی هماهنگ کردم و وارد پادگان شدم. همین طور که داشتم در محوطه میرفتم؛ یک مرتبه تیمسار قرنی را به همراه چند نفر دیگر دیدم. ایشان تا مرا دید، گفت: تو اینجا چه میکنی؟ گفتم: آمدهام شما را ببینم. گفت: چه کار داری؟ گفتم: در دبیرستان نظام ثبت نام کردهام؛ باید یک تیمسار زیر پرونده مرا امضا کند. آمدهام تا شما زحمت آن را بکشید. فوری پرونده را از دست من گرفت و زیر آن نوشت: «صلاحیت شخص فوق الذکر مورد تأیید است».
در مدتی که با بیژن رفت و آمد داشتم، پیرامون نظر داییاش(شهید قرنی) در مورد شاه حرفهایی بین ما رد و بدل میشد. بیژن میگفت: داییام حرفهایی در مورد شاه میزند. حتی یک بار پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، در یک جمعی که خود من هم حضور داشتم؛ آقای قرنی گفت: چه معنی دارد وقتی یک کسی شاه شد؛ بعد از او فرزندانش شاه بشوند. مثلا همین شاه سلطان حسین؛ چه معنی دارد که سرنوشت یک مملکت را دست او بسپارند. یک نفر آدم شاه میشود، دلیل ندارد که به صورت موروثی فرزندش هم شاه شود، این درست نیست.
* همه شیفته قرنی بودند
تیمسار قرنی روابط اجتماعی بسیار بالایی داشت. به گونهای که هر فردی با او یک بار برخورد میکرد، شیفته وی میشد. یادم میآید یکبار که همسرشان همراهشان بود چرخ راست اتومبیل به داخل یک جوی بزرگ میافتد. هر کاری میکنند موفق نمیشوند که آن را بیرون بیاورند. دو جوان در حال عبور از آنجا بودند که متوجه مشکل میشوند. به کمک تیمسار میآیند و با هر زحمتی که بوده ماشین را درمیآورند. تیمسار قرنی دو اسکناس صد تومانی به آنها میدهد اما آن دو جوان به هیچ وجه قبول نمیکنند. یکی از آنها گفته بود که درست است نیاز داریم ولی این کار را به خاطر پول نکردیم. تیمسار از برخورد آنان خوشش میآید و کارت ویزیت خود را به اینها میدهد و میگوید: به من زنگ بزنید.
دو سه روز بعد یکی از آنان تماس میگیرد و با دعوت تیمسار به دیدارشان میرود. در آن دیدار از او میپرسد که مشغول به چه کاری هستی؟ جوان میگوید: بیکارم. شما برای من شغلی پیدا کنید، من هیچ انتظار دیگری از شما ندارم. تیمسار با یکی از دوستانش به نام آقای اسدی که در خیابان سعدی تهران پمپ آب میفروخت و خیلی معروف بود تماس میگیرد و سفارش این جوان را میکند و مشغول به کار میشود. یک سال از این ماجرا میگذرد. آن جوان 300 هزار تومان پول داخل چمدان میگذارد و به رکن دو ارتش برای دیدن تیمسار میرود. چمدان را روی میز تیمسار میگذارد و میگوید: این چمدان مال شماست. تیمسار میگوید: داخل آن چیست؟ جواب میدهد: این درآمد یک سال من است؛ من 300 هزار تومان در این سال درآمد داشته ام. این نان را شما در دامن من گذاشته اید. در آن زمان مبلغ زیادی بوده است. تیمسار یک تکه کلام داشت که بعضی مواقع از آن استفاده میکرد و آن این بود: «پسرهِ خر»! به او میگوید: پسره خر این چمدان را بردار. خودت زحمت کشیده ای و این پول مال عرقهایی ست که ریخته ای. برو به امید خدا. آن جوان کاسب خوبی شد و توان مالی بسیار خوبی پیدا کرد.
* چه شد که قرنی مورد غضب شاه قرار گرفت؟
زمانی که سایرس ونس(Cyrus Vance)؛ وزیر وقت امور خارجه آمریکا به ایران آمد هنوز ساواک تشکیل نشده بود و تیمسار قرنی رئیس رکن دو ارتش و همه کاره امنیت کشور به حساب میآمد. یک روز آقای قرنی، وزیر خارجه آمریکا را سوار ماشین میکند و او را به جنوب شهر تهران میبرد و میگوید: شما فکر نکنید حرفهایی که شاه و دیگران در مورد آبادانی مملکت میزنند درست است. اخباری را که در مورد بهبود زندگی مردم میدهند اصلا درست نیست. واقعیت و حال و روز این مملکت، همین اوضاع افتضاح و آشفتهای است که از فقر و محرومیت مردم مشاهده میکنید. شاه به شکلی از این قضیه باخبر می شود و از این کار قرنی کینه به دل گرفته و به دنبال فرصت می گردد.
*وقتی اشرف به شهید قرنی تلفن کرد
یک روز که به دیدن بیژن رفته بودم، به من گفت: قرار شده که دایی(شهید قرنی) علاوه بر ریاست رکن 2 ارتش، رئیس شهربانی هم بشود. خود شاه به او پیشنهاد داده است. این ماجرا گذشت و هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. تا اینکه یک روز از داماد آقای قرنی خاطرهای در این زمینه شنیدم. او میگفت: یک روز با تیمسار نشسته بودیم که تلفن زنگ زد. معمولا ایشان تلفن را جواب نمیداد. اما استثنائا این بار خودش گوشی را برداشت و گفت: بفرمایید. آن طرف تلفن میگوید: من اشرف هستم. آقای قرنی میگوید: کدام اشرف؟ آن طرف میگوید: مگر چندتا اشرف داریم؟ آقای قرنی میگوید: من ده تا اشرف میشناسم که یکی از آنها اشرف چهار چشم است و ... . آن طرف میگوید: من اشرف پهلوی هستم.
آن دوران خیلی دل و جرأت میخواست که با اشرف این گونه صحبت کنند. به قرنی گفته بود این پیشنهادی که برادرم به تو داده را قبول نکن. قرنی میگوید: برادر شما؛ فرمانده من است. اگر به من تکلیف کند، من نمیتوانم رد کنم. اما اگر کسی مورد نظر شماست، خواهش میکنم که خودتان چون روی شاه نفوذ دارید، به او بگویید که از من صرف نظر کند. اشرف هم میگوید: به هر حال این را گفتم که بدانی در جریان قضیه هستم.
* شاه گفته بود قرنی با من کاری نداشت
یادم هست بعضی از شبها که من به همراه برادر شهید قرنی(ناصرخان) و خود تیمسار قرنی بودم، ایشان در یکی از خیابانها (فکر کنم خیابان آبان) جلوی یک منزلی از ماشین پیاده و از ما جدا شد. ما هم ماشین را برداشتیم و رفتیم. همان موقع به نظرمان میرسید که او فعالیت سیاسی پنهانی و زیر زمینی دارد.
بعد از اینکه اولین بار تیمسار بازداشت شدند؛ شنیدم که شاه به هیئت دولت گفته بود که قرنی با من کاری نداشت، او میخواست دولت را ساقط کند. او میدید شماها یک مشت افراد بیعرضه و نالایق هستید. میخواست افراد لایق و کاردان را به جای شما سر کار بیاورد.
نکته دیگر اینکه تیمور بختیار (اولین رئیس ساواک) و تیمسارعلوی مقدم (رئیس رکن 2 ارتش) و چند نفر نظامی رده بالای دیگر دشمن خونی قرنی بودند. یعنی خود را در رقابت با قرنی میدیدند و برای تصاحب جایگاه و موقعیت او هزاران دسیسه میکردند.
بعد از اینکه تیمسار 3 سال در زندان شاه بودند، وقتی آزاد شدند گاهی اوقات به خانه مادرشان میرفتم و همدیگر را میدیدیم. ن روزها یک شرکتی هم بود به نام شرکت رامسر. تا آنجایی که میدانم پشتیبانی از این شرکت بر عهده شخصی به نام مهندس کیوانی بود که دوست صمیمی تیمسار قرنی بود. خیلی به قرنی احترام می گذاشت و خیلی هم مرید ایشان بود. قرنی در این شرکت رفت و آمد داشت و بعدها فهمیدم که در آنجا علیه شاه فعالیت میکرد. به همین دلیل برای مرتبه دوم توسط نیروهای امنیتی رژیم پهلوی بازداشت شد.
تیمسار قرنی واقعا درد دین و مذهب داشت. از طرفی هم چون با آیت الله میلانی در مشهد رابطه داشت، خیلی پیگیر این موضوعات بودند. حتی من شنیدم که قرار بوده کودتا کنند و حتی صحبت کشت و کشتار هم به میان آمده بود. در 15 خرداد 42 هم بین هواداران شاه شایعه شده بود که پشت سر این آشوب ها یک مغز نظامی وجود داشته که کار را اینگونه طراحی کرده است. حدس میزدند قرنی پشت این قضایا بوده است.
برای مرتبه دوم هم دادگاه ایشان را به سه سال زندان محکوم کرد. اما هنگامی که بیرون آمدند، فعالیتهای خود را مجددا آغاز کردند که انجام آن را به چشم می دیدم.
*سفر آقای قرنی به آمریکا
قبل از اینکه شهید قرنی به جرم کودتا بازداشت شوند؛ ایشان برای سفر به آمریکا دعوت میشود. یک نظر این است که همه مشکلات از اینجا شروع میشود. ایشان به مدت دو ماه به عنوان بازدید به آمریکا رفتند. به نظر میرسد آمریکاییها در این سفر زیر پای او نشستند که علیه شاه کودتایی به راه اندازد. گویا انگلیسیها برای نزدیک کردن بیشتر خود به شاه کودتا را لو داده بودند.
*هیچ گاه با آمریکایی ها دیدار نکرد
روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی، ویلیام سالیوان؛ سفیر کبیر آمریکا از ایران رفت. همه امور سفارت را ژنرال فیلیپ گست انجام میداد. من هم چون تازه از آمریکا برگشته بودم، زبان انگلیسی را خیلی خوب صحبت میکردم. تلفن دفتر تیمسار قرنی در ستاد مشترک ارتش به صدا درآمد. گوشی را برداشتم. گفت: من ژنرال گست هستم و میخواهم با تیمسار قرنی دیداری داشته باشم. گفتم: درخواست شما را به تیمسار میگویم و خبرتان میکنم. خدمت تیمسار قرنی رسیدم و ماجرای تماس گست و درخواست دیدارش را به ایشان گفتم. آقای قرنی قبول نکردند. مجددا گست تماس گرفت و درخواست خود را اعلام کرد. اما فایدهای نداشت. این کار را چند بار تکرار کرد. تیمسار به هیچ وجه نپذیرفت.
گست به من میگفت: اگر بگذاری ده دقیقه تیمسار را ملاقات کنم همه اعضای خانوادهات را به آمریکا میفرستم. اما قرنی این دیدار را نمیپذیرفت. بعد از پنج- شش مرتبه تماس گرفتن؛ دفعه آخر گفت: تمنا میکنم از تیمسار حتی 5 دقیقه وقت بگیری تا با هم ملاقات داشته باشیم. به تیمسار گفتم: گست التماس میکند که شما را حتی برای 5 دقیقه ببیند. آقای قرنی گفت: غلط کرده است.
هیچ وقت با او ملاقات نکرد. من فکر میکنم اگر ملاقات را قبول میکرد او را نمیکشتند.
این ماجرا که تمام شد؛ چند روز بعد یک آمریکایی دیگر با دفتر تماس گرفت و خود را بروس معرفی کرد. او هم چندین بار تماس گرفت و اصرار داشت که تیمسار را ملاقات کند. یک روز پشت تلفن به او گفتم: تو چه کارهای که این قدر برای دیدار با تیمسار اصرار میکنی؟ گفت: من در راس خبرنگاران مک گروهیل قرار دارم و میخواهم با تیمسار مصاحبه کنم. اما هر کاری کردم تیمسار جوابش منفی بود.
*انتخاب جانشین برای ستاد کل ارتش
یک روز تیمسار قرنی همه امرایی را که با رژیم مشکل نداشتند و به دنبال شغل و مقام آمده بودند در ستاد ارتش جمع و برای آنها سخنرانی کرد. با آنکه میتوانست در مورد آنان تصمیم بگیرد؛ به آنها گفت: در ایران انقلاب شده است و مملکت کلا تغییر کرده است. اگر از من میپرسید، دیگر جایی در این سیستم ندارید. اگر در ارتش بمانید؛ خودتان را ضایع میکنید. با این حال تصمیم با خودتان است، هر کدامتان که میخواهید بمانید، من حرفی ندارم. هر کس هم میخواهد استعفا دهد، من به سرعت موافقت میکنم. اکثر آن جمع تقاضای بازنشستگی کردند.
چند روز بعد از این ماجرا تیمسار مرا صدا کرد و گفت: چند افسر خوب میخواهم، آیا کسی را میشناسی؟ گفتم: بله. یک لیست برای تیمسار تهیه کردم. با اینکه خیلی به من اعتماد داشت، اما این لیست را به دو نفر دیگر (سرهنگ شریف النسب و سرهنگ فروزان) سپرد که راجع به آنان تحقیق کنند. الحمدالله همه آن افراد هم تایید شدند.
یک روز به من گفت: میخواهم برای ستاد یک معاون انتخاب کنم، کسی را میشناسی؟ گفتم: تیمسار محمدهادی شادمهر. گفت: حرف او را نزن. گفتم: چرا؟ او که انسان شایستهای است. گفت: تو نمیخواهد او را به من معرفی کنی.
دو هفته از این ماجرا گذشت. آقا قرنی مرا به داخل اتاقش صدا کرد و گفت: تیمسار شادمهر در حال آمدن به ستاد است، بگو از جلوی درب ستاد او را اسکورت کنند. با تعجب به او نگاه کردم. گفت: همه کاسه و کوزهها را سر تو شکاندم.
ماجرا از این قرار بود که یک روز تیمسار شادمهر به دفتر ستاد زنگ زد. میخواستند با تیمسار قرنی صحبت کنند. به آقای قرنی اطلاع دادم. گفت: به شادمهر بگو که در دفترم نیستم. مجددا گفتم: قربان، تیمسار شادمهر است! گفت: فهمیدم، بگو من نیستم. کمی مکث کردم و به شادمهر گفتم: احتمالا تیمسار به دستشویی رفتهاند، چون تلفن را جواب نمیدهند. شادمهر گفت: من می دانم قضیه چیست. کاری نداشتم، فقط میخواستم به قرنی بگویم اینهایی که به دفترت میآیند فکر نکنی که از کف پای آنها سکهای خواهد افتاد. مواظب خودت باش. آن روز خیلی تعجب کردم که چرا آقای قرنی با شادمهر چنین رفتاری کرده است.
منظورشان از «همه کاسه و کوزهها را سر تو شکاندم» هم همین قضیه بود که به شادمهر گفته بود آجودانم به من خبر نداده بود که شما تماس گرفته اید.
وقتی شادمهر به ستاد آمد و جلسهاش با تیمسار قرنی به پایان رسید، مستقیم به جلوی میز من آمد. گفت: میخواهم چند کلمه با تو صحبت کنم. از پشت میزم بلند شدم و آن طرف روی مبلها کنار او نشستم. گفت: دوستی بیدلیل میشود اما دشمنی بیدلیل نمیشود. من به تو چه بدی کرده بودم که نگذاشتی آن روز تلفنی با تیمسار صحبت کنم. گفتم: تیمسار من هیچ جوابی ندارم که به شما بدهم اما یک چیز را میتوانم به شما بگویم. گفت: بفرمایید. گفتم: اگر در این دنیا به غیر از فرزندانتان یک نفر پیدا شود که شما را دوست داشته باشد؛ آن فرد من هستم. خلاصه مقداری با هم گپ زدیم. آقای شادمهر گفت: من جانشین شدهام. از امروز میخواهم با هم کار کنیم و مملکت را بسازیم. او واقعا بهترین معاون و بعدها بهترین رئیس ستاد ارتش بود.
آن روز وقتی شادمهر از دفتر تیمسار قرنی بیرون رفت، به داخل اتاق ایشان رفتم و جریان را جویا شدم. قرنی گفت: نزدیکیهای پیروزی انقلاب اسلامی به شادمهر تلفن کردم و او را دعوت به کار کردم. به من گفت: من نمیتوانم بیایم و تو هم این کار را نکن. خودت هم گیر میافتی و دوباره به زندان میروی. من هم به او گفتم: این دفعه فرق میکند. به همین دلیل باید بابت این قضیه مقداری تنبیه میشد.
مسئلهای که در کردستان اتفاق افتاد خیلی مهم بود. یادم است شخصی به نام «احسان امینی» رئیس ضداطلاعات مرکز آموزش خرم آباد بود و با من هم ارتباط داشت. او می خواست از من اطلاعات بگیرد. آن روزها سرهنگ شده بود و به همراه تعدادی از کُردها به پادگان سنندج حمله کرده بودند. به من زنگ زد و گفت: زمانی جان، ما کنار پادگان هستیم. از داخل پادگان به ما تیراندازی میکنند. به فرماندهان بگو به سمت ما تیراندازی نکنند. گفتم: مرد حسابی، تو اطراف پادگان چه میکنی؟ چرا به پادگان حمله کردهاید؟ پادگان خانه دوم یک نظامی است، آنها از خانه خود دفاع میکنند. تو راهت را بکش و از آنجا برو. همین طور که با هم بحث میکردیم، تلفن قطع شد. دیگر ما هیچ ارتباطی با کردستان نداشتیم.
تیمسار قرنی که به دفتر آمد؛ به من گفت: از کردستان قرار است زنگ بزنند، تماس گرفتند فوری تلفن را به اتاق من وصل کن. هر کسی روی خط بود، تلفن را قطع کن و کردستان را به من وصل کن. هیات حسن نیت به کردستان رفته بود و قرار بود که با ستاد تماس بگیرند.
حسنی سعدی ستوان یک بود. همین که بعدها فرمانده نیروی زمینی شد. وقتی پیش تیمسار میرفتم، میدیدم خودش را به کاری بیهوده مشغول کرده و تیمسار هم اهمیتی نمیدهد و او آن جا میپلکید.
یک وقت حسنی سعدی که برای دیدن تیمسار به داخل اتاق ایشان رفته بود تلفن زنگ خورد. گوشی را که برداشتم؛ از آن طرف شخصی گفت: من صدر حاج سیدجوادی هستم. تا این را گفت، من فوری گفتم: گوشی چند لحظه خدمتتان تا با تیمسار صحبت کنید. زود خط را به اتاق آقای قرنی وصل کردم. حالا نگو تیمسار در حال صحبت کردن با خط دیگر بوده و حسنی سعدی تلفن کردستان را جواب میدهد. تیمسار با تلفن دیگر مشغول بحث سیاسی با شخص دیگری بوده است. من هم با پشت خط کلمهای صحبت نکردم. گفتم: تیمسار، سنندج صحبت کنید، کلید را زدم و گوشی را گذاشتم. چراغ هم وقتی صحبت میکنند، روشن میماند. چراغ هم نیم ساعت روشن ماند. حالا نگو آقای حسنی سعدی گوشی را دست گرفته و تیمسار هم نمیداند که چه کسی پشت خط است. ولی معینی آمد و به داخل اتاق تیمسار رفت. بعد از چند دقیقه که بیرون آمد به من گفت: چه خبر شده است؛ تیمسار با چه کسی تلفنی صحبت میکند؟ گفتم: چه طور مگه؟ گفت: بدجوری به هم بد و بیراه میگویند.
ماجرا از این قرار بود که وقتی آقای حسنی سعدی گوشی را برمیدارد، صدای آقای قرنی که داشته با خط دیگر با یکی از دوستانش بحث سیاسی میکرده است، را آقای حاج سیدجوادی میشنود. چند دقیقهای هم پشت تلفن معطل میشود. وقتی آقای قرنی تلفن سنندج را جواب میدهد؛ آقای حاج سید جوادی اول کلمهای که میگوید این است که «مرد حسابی ما در اینجا زیر گلوله قرار گرفتهایم و آن وقت تو در دفترت با خاله خانباجیهایت بحث سیاسی میکنی!» تیمسار هم میگوید: «مرد؛ خاله خانباجی کیه و...» مقداری با هم بحث و جدل میکنند و تلفن قطع میشود.
گویا بعد از این تماس تلفنی صدر حاج سیدجوادی به مهندس بازرگان زنگ میزند و علیه تیمسار قرنی صحبت میکند. بعد از این ماجرا آقای مهندس بازرگان با تیمسار قرنی تلفنی تماس گرفت و به او گفت که باید استعفا بدهی. در صورتی که قرنی داشت ارتش را از نو پایه ریزی میکرد. او میان ارتش و ملت را کاملا تلطیف کرده بود.
آن روزها در ارتش از سلاح بازوکا استفاده میشد. راکتهای قدیمی این سلاحها را در کردستان جلوی آقای طالقانی ریخته و گفته بودند، این بمبها را قرنی روی سر مردم میریزد. آقای طالقانی هم گفته بودند: عجب این مرد بیملاحظه است. نباید کشت و کشتار راه می انداخت.
این حرفها را بعضی از افراد عضو هیات حسن نیت زده بودند. بعدها شنیدم که مرحوم طالقانی به خاطر این جملهاش ابراز ندامت کرده بود و گفته بود که ما را در مورد قرنی فریب دادند.
* حضور فردوست در منزل شهید قرنی
بعد از اینکه تیمسار قرنی از ریاست ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی استعفا داده بود، یک روز ولی معینی به من گفت: در این چند وقت به دیدن تیمسار رفتهای؟ گفتم: خیر. گفت: حتما به او سری بزن. به همین دلیل یک روز ساعت 3-4 بعدازظهر به منزل تیمسار قرنی رفتم. تیمسار همین اینکه درب منزل را باز کرد و مرا دید کاملا تعجب کرد و گفت: تو اینجا چه کار میکنی؟ گفتم: آمدهام شما را ببینم. اگر نامحرم هستم، میتوانم برگردم. تیمسار گفت: نه بیا داخل. مرا به سمت یکی از اتاقها راهنمایی کرد. همین که میخواستیم وارد اتاق شویم، دیدم حسین فردوست در اتاق روبرو نشسته است. چند لحظهای در اتاق ماندم و بدون سرو صدا از منزل خارج شدم و به ستاد برگشتم. بعدها فهمیدم که فردوست 12 روز در منزل آقای قرنی حضور داشته است.
می دانید که حضرت امام خمینی از هیچ کس بیجهت تعریف نکردهاند، تنها کسی را که نزدیک ده بار از او تعریف کرده اند تیمسار قرنی بوده است. وقتی به شهادت رسید و پیکر او را به بهشت زهرا میبردند که دفنش کنند، من همه کاره مراسم بودم. امام به یکی از مقامات روحانی می فرمایند او را یک راست به قم ببرید و در صحن حضرت معصومه "علیها سلام" در کنار آیت الله حائری یزدی دفن کنید.
گفتگو از: حسین جودوی